چهرهاش خسته و نگران
در شب تاريك و سرد
استوار اما حركت ميكرد
خبري از آشنا حتي دوست نبود
اميد اما او را به جلو ميراند
ظلمت شب او را به عقب نراند هرگز
هراس عجيبي در دل اما داشت
ترس او از تاريكي نبود
از آيندهاي مبهم و ناپيدا بود
آرزويش تنها
زندگي آرام بود
شايد هم مرگ
اما ناگاه
ترمز دهشتناك ماشين
و ديگر هيچ....