شب سردی بود، پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه را توی ماشین مشتری ها می گذاشت و انعام می گرفت. پیرزن با خودش فکر می کرد چه می شد او هم می توانست میوه بخرد و به خانه ببرد. رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود، با خودش گفت: بهتر است سالم ترهایش را به خانه ببرد، می توانست قسمت های خراب میوه ها را جدا کند و بقیه را به بچه هایش بدهد، هم اسراف نمی شد هم بچه هایش شاد می شدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید، دیگر سردش نبود! پیرزن رفت جلو و پای جعبه میوه نشست. تا دستش را داخل جعبه برد، شاگرد میوه فروش گفت: